۹
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
هوشنگ ابتهاج
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
هوشنگ ابتهاج
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
این* حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
خیام
* درکتابی "این" بود اما در سایتهای مختلف "وین". اگر شما هم در کتابی "وین" را مشاهده کردید بگویید تا اصلاحش کنم.
که از توست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوبْ چهر
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
چُنینت همی راند باید سخن
فردوسی
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس ِ باز پسین یار شوی
مهستی گنجوی
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر رهِ عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
مولوی
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
مولوی
نامت شنوم دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود
رودکی
همه عمر برندارم سَر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان هستی
سعدی