۲۲
عاشق که باشی
دریای آرام از موج های مانده در گلویش
برای تو خواهد گفت
از ابری که بارور شد و باران...که جای دیگری بارید
عاشق که باشی
دنیا از اندوهش با تو حرف می زند...
صبا کاظمیان
عاشق که باشی
دریای آرام از موج های مانده در گلویش
برای تو خواهد گفت
از ابری که بارور شد و باران...که جای دیگری بارید
عاشق که باشی
دنیا از اندوهش با تو حرف می زند...
صبا کاظمیان
میروم بیدل و بی یار و یقیـن میدانم
گاهی فکر میکنم
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
مولوی
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
فروغ فرخزاد
از سپیده پارسا
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
سهراب سپهری
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
هاتف اصفهانی
این همه راه که آمدم
کمتر بود
از این یک قدم
که به تو مانده است...
من مسافت را
با تپش قلبم محاسبه می کنم...
اذنم بده که زلف تو را آورم به چنگ
ای بی وفا مگر که من از شانه کمترم؟
لاهوتی
چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره میشدیم به هم
به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمهی سیبی که هر دو نیم به هم
من و توئیم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توئیم دو دلبسته از قدیم به هم
شبیه یکدیگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گلهای بیشمیم به هم
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمیرسیم به هم
بیا شویم چو خاکستری رها در باد
فاضل نظری